آترین جونه مامانیآترین جونه مامانی، تا این لحظه: 15 سال و 28 روز سن داره

آترین دختر زیبا و پر انرژی مامان و بابا

پارک صدف

سلام نفسه مامان چند روزی بود که منتظر امروز بودی چرا ؟ چون امروز خاله نرگس از برنامه رنگین کمان اومد پارک دمه خونمون با شوق و ذوق حسابی شما رفتیم پارک و به برنامه خودمونو رسوندیم به زور یه جا پیدا کردیم نشستیم شما هم حسابی دست زدی و جیغ و هورا .... هوا هم سرد بود خیلی جالب بود که یه سری مادر بزرگ ها  هم اومده بودن و کلی حال میکردن ...
18 مهر 1392

4 سال و 6 مـــاه

چهار سال و 6 ماه است که تو به دنیا آمده‌ای دخترکم! آترینه من ! خوشکلم! عزیزم ممنونم که چهار سال و شش ماه است که خوبی‌ها را برایم هدیه آورده‌ای. ممنونم که هستی، فرشته خوبی‌ها احساس میکنم خیلی زود گذشت وقتی به مهد میرویم مادرها میگویند متولدین 88 ساله بعد به پیش دبستان میروند و من به فکر فرو میروم و میدانم که به زودی شما را به مدرسه خواهم برد و چشم به هم بزنیم راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه و یه عالمه ارزوهای مادرانه دخترم اکنون خیلی فهمیده تر از قبل شده ای گاهی که سوال یا نظری از شما میخواهم در جوابم می گویی هر چی شما صلاح بدونی  و ان لحظه انقدر میبوسم و فشارت میدهم که  نفست به سختی می ...
16 مهر 1392

اتریـــــــن شیرینه مامان

اترینم دختر قشنگم این دومین روزی هست که به همراه بابا به مهد میری روز اول هر چی باهات صحبت کردم راضی نشدی و فقط اسرار میکردی مامان باید منو ببره زنگــــــــــــــــــــ تلفن................. (دخترم الان از مهد تماس گرفتن تمام تنم داره میلرزه خانمی که تماس گرفت اروم اروم پشته تلفن گهت در حین بازی یکی از بچه ها صورتت رو گاز گرفته اول پشت تلفن خشک شدم و بعد از توضیحات خانم پرسدم گاز در چه حدی بوده چیکار کرده با صورت دخترم و ایشون هم فرمود فقط یه خورده قرمز شده و چیز خاصی نیست و اترین هم اظهار ناراحتی نکرده........ مادرم من برای مهد گذاشتن شما خیلی تلاش کردم جای خوب پیدا کنم دورترین راه رو میرم ولی دوست دارم بهترین باشه وهمه مشک...
6 مهر 1392

اولین روز مهد کودکــــــــــــ

سلام نـــازنینم عزیزه دلم امید وارم همیشه سلامت و خوشحال باشی گله مامان الان که دارم برات مینویسم شما مهد تشریف دارید دیشب ساعت 9:30 خوابیدی که صبح بتونی زود بیدار شی با اینکه کله تابستون تا ساعت 11 میخوابیدی امروز خیلی خوب ساعت 8 بیدار شدی و امادت کردم برای رفتن به مهد و شما هم گیر دادی که میخوای چادری که خاله جون از مشهد دیروز برات اورده بود بپوشی و کاره خودت رو کردی با خوشحالی وارده مهد شدی و مربیای مهربون دور تک تکتون میچرخیدن اول یه خورده به من چسبیدی ولی یه خورده که گذشت دیگه نیومدی سراغم بعدشم با تردید اومدم ازت خداحافظی کنم ترسیدم بیشتر استرس بگیری و بچسبی بهم ولی قربونت برم با خوشحالی گفتی مامان برو بهت گفتم عزیزم ن...
1 مهر 1392
1